می روم خسته وافسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه ی خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه ی خویش
می برم،تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بیجا وتباه
می برم تا زتو دورش سازم
زتو،ای جلوه ی امید محال
می برم زنده به گورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
ناله می لرزد،می رقصد اشک
آه،بگذار که بگریزم من
ازتو،ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من...
عاقبت بند سفر پایم بست
می روم،خنده به لب،خونین دل
می روم از دل من دست بردار
ای امید عبث بی حاصل
"فروغ فرخزاد"

|